بیچاره ی خموش
سالها پیش مردی با موهای جو گندمی و قدی متوسط که فلسفه می خواند و تنها بود، خریدار ما شد .ما که می گویم حدودا هفتاد و خورده ای بودیم و آن زمان قیمت ها نازل بود .ما را بعد از خرید به خانه آورد .خانه اش در یک سوله ،وسط یک باغ ،پایین یک زندان بزرگ بود .قرار نبود ما خیلی دوام بیاوریم.یکی یکی پوسته ما را که باز بود، فشار می داد و به دهان می انداخت ...دوستان من می گفتند جرم ما خندیدن و حرف زدن بوده ...هر کس خندان بوده خورده شده ،حالا حدودا بیست دقیقه می شد که همه ی دوستان توسط آن آدم خورده شده بودند.تا اینکه نوبت به من رسید .من خندان نبودم ،لب های من از اول ،مادرزادی بسته بود .اصلا ژنتیکی اینطوری بودم .نمی خندیدم .بر عکس حتی گریه می کردم اما در خودم می گریستم.
مرد مو جو گندمی با دستان کارگری اش خیلی فشارم داد ،می خواست لبهای مرا که باز نبود ،باز کند .اما تلاشش بی نتیجه ماند .مرا به گوشه ای پرت کرد.و من می پوسیدم در خودم...در ضمیرم...و این تاوان سکوت من بود.
خاطرات یک پسته
- ۹۹/۱۲/۲۸