پوچی و … عشق و … خاطره
سنگ و اندوه و درد
قالبم را از آهنگر گرفتم ، تا به همه نشان دهم
تا با آن شکل گیرم .
اما قالبم با اینکه تهی بود اینهمه را در بر نمی گرفت :
ما لعبتیم و خود نمی دانیم
لعبت این جهانیم و بخاطر آن جهان
در جستجوی قالبی بودیم که هیچگاه تن پوشمان نشد .
ما همیشه عریانیم .
از خود می پرسم این همه کیش و آیینمان نبود ، که چنین بازیچه شدیم امید بستیم که بسازیم … ویران نمودیم .
امید بستیم که نزدیک شویم … دور شدیم .
راهی دیگرمان نیست .
فریاد بر آوردیم که : مرادمان از اینهمه گیر و دار « رهایی »
است .
اما امروز در بند دیگریم
و آهنگر زنجیر دیگری را برایمان به صیغل نشسته است .
چنان زنجیری است از جنس پولاد خودمان که دیگرحتی در تنها ترین لحظه ها ،
تحمل خود را نیز از کف نهاده ایم …